لبخند خانوادگی – پایان ماجرا: خیلی ناراحت بودم و یه جورایی دلم گرفته بود. آخه به کلاس های روز یکشنبه ی حاج آقا عادت کرده بودم. از وقتی پسرم اومد خونه و گفت: آقا معلممون گفته، این جلسه ی آخر کلاس حاج آقا تو مسجده، حسابی حالم گرفته شده بود. علت این که چرا جلسه ی آخره را نمی دانستم. گفتم می روم مسجد و علتش را پیدا می کنم؛ و اگر می توانستم یک راه کاری جلوی پای حاج آقا می گذارم که نرود. بالاخره شب شد و رفتم مسجد. وارد مسجد شدم، حس کردم که همه یه جورایی دپرس شدن. نماز که تمام شد، حاج آقا پشت میکروفن رفت. مشخص بود که خودش هم حال و حوصله ی […]
