لبخند خانوادگی – مسکن: داشتیم با همسرم صحبت می کردیم که باز موضوع تکراری اومد وسط. همسرم شروع کرد به گفتن این که، خونه ی ما کوچیکه! اخه توی این خونه که نمی شه راه رفت. فقط لازمه کمی جا به جا بشی، بخوری تو دیوار! من همین جوری داشتم نگاهش می کردم. پسرم پرید وسط صحبت مادرش و گفت: مادرمن، من هم قبول دارم خونه ی بزرگی نداریم؛ اما این قدر که شما هم می گید، کوچیک نیست. همسرم با اخم نگاهی بهش کرد و گفت: این فضولی ها به تو نیومده. اصلا مگه تو درس نداری که نشستی به حرف من و بابات گوش می کنی؟ پسرم که دید اوضاع مناسب نیست، رفت یه گوشه نشست و سرش […]
