مچ گیری: خیلی از دستشون نارحت بودم. اصلا نمی خواستند قبول کنند که رفتارشون اشتباهه. رفتار اشتباهشون را توجیح می کردند. تازه دستشون با هم تو یه کاسه بود. مادرشون می گفت: اصلا این کار ما اشتباه نبوده؛ بچه ها هم تایید می کردند. کفرم در اومده بود. اما بالاخره یک روزی دوباره اشتباه انجام می دهن! اون روزی که اشتباه انجام بدهند، چنان به رخشان بیاورم که تلافی این دفعه هم بشود. از فردا دائم کارهاشون رو زیر نظر داشتم تا یک رفتار اشتباه انجام بدن. یعنی تا قبل از اون اتفاق این قدر دقیق به رفتار خانواده ام دقت نکرده بودم. چند روزی گذشت و من هر روز من منتظر بودم تا مچشون رو بگیرم. یک روز که داشتم […]
